قربانی ازدواج – (قصه)

شام خسته و مانده ازكار به خانه آمدم. كلید دروازه خانه را داشتم آنرا باز كردم و داخل خانه شدم. مارم در آشپزخانه مصروف درست كردن غذای شام بود و پدرم نیز طبق معمول هر شام روی نالینچه نشسته و مشغول مطالعه كتاب بود. سلام كردم و بعد از احوال پرسی مختصر كنار پدرم روی نالینچه نشستم.
مادرم مثل هر شب برایم چای آورد و هر سه با گفتگو و خنده مصروف صرف چای شدیم. پدرم ازكارم پرسید:
– كارت چطوراست پسرم؟
– الحمدالله بد نیست.
– می بینم این روز ها با شوق بیشتری مصروف كار كردن هستی…. حتماً برای آینده ات كدام پلان داری؟
– كدام پلان پدر جان كار وظیفه هر شخص است تا كار نكنیم كه زنده گی نمیشود….
موقع صرف شام بود و مانند هر شب مادرم سفره را پهن كرد و دور آن نشستیم. امشب وضع كمی فرق میكرد. انگار خبرهای در خانه شده بود و من نمیدانستم. نگاه های معنی دار پدر و مادرم مرا متوجه موضوعی كه نمیدانستم چیست میكرد…. نان كه تمام شد رفتم وضو گرفتم. معمولآ من و پدرم نماز های خفتن را به جماعت در مسجد نزدیك خانه مان اداء میكنیم. از مسجد كه برگشتیم. پدرم معمولاً بعداز خفتن تلویزیون تماشا میكند اما من چون فرصت زیادی ندارم و باید درس هایم را بخوانم در اطاقم درس هایم را مطالعه میكنم. هنوز چند لحظه ای نگذشته بود و من تازه كتاب هایم را برداشته بودم كه در باز شد و پدر و مادرم وارد اطاقم شدند.
مادرم در حالیكه لبخندی بر لب داشت گفت:
– آفرین پسرم درسهایت را بخوان تمام امید ما تویی…….
تعجب كردم تا حال هیچوقت سابقه نداشت مادر و پدرم خفتن به اطاقم بیایند. با این حال آنچه مسلم بود اینكه امشب خبرهای است كه من بی خبرم!….
مادرم بعد از مقدمه چینی های زیاد وارد اصل موضوع شد و تازه فهمیدم كه چه نقشه برایم كشیده اند.
– پسرم! فكر نمیكنی كه حالا دیگر وقت آن رسیده كه من ترا در لباس دامادی ببینم و به آروزیم برسم…
– مادر جان! می بینید كه من هنوز درس دارم هنوز برایم خیلی وقت است..
پدرم كه تا آن لحظه سكوت كرده بود لب به سخن گشود:
– نه فرزندم! تو دیگر بزرگ شدی حالا وقت آن است كه ازدواج كنی. آخر از ما هم كه دیگر سنی گذشته كی میداند كه تا سالی دیگر زنده باشیم یا نه؟ همه همسن و سالان تو هم زن دارند و هم درس میخوانند…
نمیدانستم چه بگویم آخر من در وضعیتی نبودم كه از پس مصارف كمر شكن ازدواج برآیم در حالیكه نصف روز كار میكردم و نصف روز درس میخواندم. لذا سعی میكردم تا آنها را متوجه موضوع نموده و قانع سازم كه حالا وقتش نیست. لذا گفتم:
– ببینید آخر من از یكسو درس میخوانم و از سوی دیگر هیچ در بساط ندارم. تمام زنده گی ما فقد یك لك افغانی هم نمیشود چگونه ازدواج كنم!!!
پدرم گفت:
– فرزندم غصه این چیز ها را نخور خداوند مهربان است….
مادرم:
– من امروز به عروسی پسركاكای تو بودم. یك دختر ته بدلی را دیدم كه خیلی از او خوشم آمد
آرزو كردم كه خداوند مثل همان دختر برایم عروس نصیب كند.
– مادر جان! دختر خوب هر وقت پیدا میشود. در این زمانه كی میتواند ازدواج كند این مصرفهای زیادی كه بالای داماد تحمیل میكنند كمر شكن است همه اصراف است. حالا چشم و هم چشمی ها هم كه مصارف را هزار چند میكند. اگریكی در محفل عروسی خود در اول میوه بدهد دیگر هم بخاطر همچشمی از اوبیشتر میدهد یك داماد اگر به خانم خود عیدی ببرد یكی دیگر هم بخاطر همچشمی از او بهتر میبرند و با الآخره همین است كه جوانان نمیتوانند ازدواج نمایند. من فكر نمی كنم با این وضع نابسامانی كه ما داریم از پس این مصارف گزاف و چشم و همچشمی ها بدر آییم…
مادرم ازینكه من راضی نیستم چهره ای غمگین رابه خود گرفته بود و با نا راحتی گفت:
– من وتو به این مصرفهای بیجا چی كارداریم ما هرطوریكه بخواهیم عروسی میكنیم مردم هم هرچه میگویند بگویند. آخر من هم آرزو دارم كه تو را داماد كنم.
– مادرجان! برای من وقت است باشد تا درسهایم را تمام كنم تا آن وقت هم مقداری پول سر هم كنم كه بتوانم ازدواج كنم.
پدرم همچنان ساكت بود و به حرف های من و مادرم گوش میداد. مادرم همچنان پافشاری میكرد انگار امشب تا بله را از من نگیرد رهایم نخواهد كرد.
– من تا كی باید صبر كنم پیر شدم تنها آرزویم تو هستی! بچه ها كاكایت و………… همه ازدواج كردند و تنها از قوم ها تو ماندی میخواهی طعنه آنها را بشنوم. تو به فكر مادرت نیستی اگر مرا دوست داری و میخواهی از تو راضی باشم باید ازدواج كنی……..
بغض گلوی مادرم تركید و چشمانش پر از اشك شد. ودر حالیكه گریه میكرد از خانه بیرون رفت… پدرم هم وقتی دید چنین است از خانه بیرون شد. تا به صبح خوابم نبرد. فكر ها چون امواج خروشان بر فكرم حمله آور شده بود…. آخر من چطور ازدواج كنم با این مصرفهای بی جا و كمر شكن در حالیكه دستم خالی است و خرج خانه را به مشكلات بدست میاوردم. مصرف عروس دیدنی، شیرینی خوری، افطاری، عیدی، نوروزی، زمستانی، تالار، طلا، لباس، كفش و……….. آخر مردم زمانه ما هرچه میگذرد با همچشمی مصارف را زیاد تر میكنند و باعث تباهی جوانان كم درآمد میشوند. نه! مردم كه به مشكلات صاحب عروسی نگاه نمكنند. اگر یك چیز كم باشد تا روز كه به یاد شان باشد میگویند و طعنه میزنند…… وای با مادرم چه كنم آخر من مادرم را خیلی دوست دارم و تحمل دیدن ناراحتی شان را ندارم…. بر سر دوراهی مانده بودم. یا اینكه خود را به دریای مشكلات ازدواج بیاندازم درحالیكه درهمی هم در جیب ندارم و یا اینكه مادرم را ناراضی كنم…. وای نه! من چگونه قلب مادرم را بیازارم………
با این فكر ها تا صبح با ذهنم كلنجار رفتم و دیده برهم نگذاشتم… تا اذان صبح را شنیدم برخواستم و وضوء گرفتم پدرم نیز آماده رفتن به مسجد شده بود. از مسجد برگشتیم و طبق معمول هر روز من قرآن میخوانم و پدر و مادرم گوش میكنند.
صرف صبحانه با سكوت گذشت و حرفی به میان نیامد. لباس پوشیدم و از خانه بیرون شده و رهسپار پوهنتون شدم. آنروز نه درس فهمیدم و نه هم چیزی نوشتم. دوستان با تعجب از من علت را می پرسیدند…. یكی میگفت حتماً عاشق شده… دیگری میگفت نه براش خواستگاری نمیروند از خانه قهر كرده….. من همه طعنه ها را با تحمل می شنیدم آخر آنها از درد من بدبخت چه آگاهی داشتند… ظهر به دوكان رفتم و تا شام ندانستم كه چه معامله كردم همواره حرف های مادرم و چهره ناراحتش جلوم بود. باز شام شد و ناچار طرف خانه روان بودم كه دوستم محبوب را دیدم بعد از احوال پرسی به من گفت:
– چه كار میكنی مسعود جان! زنده گی چطور میگذرد…؟
– الحمدلله خوب میگذرد………
شنیده بودم كه محبوب ازدواج كرده است. فرصت خوبی بود از او درین مورد سوال میكردم:
– محبوب جان! ازدواج كردی؟
دوستم آهی كشید:
– چی بگویم مسعود جان از این مصرفها و رسم و رواج های ناپسند جامعه ما…. من خودم شش لك افغانی داشتم با خاطر جمعی ازدواج كردم اما ای كاش همین شش لك افغانی كافی می بود. آنچنان مصارف زیاد برایم تراشیده میشد كه نپرس تا میگفتم مصرف كمتر كنید كه من با همین شش لك میخواهم همه زنده گی ام را سروسامان بدهم مادرم و خانمم و………. داد می زندند: ای ما ابروی داریم با این شش لك افغانی هم كه تو داری ازدواج می شود. فلان عروسی را ندیدی كه چطور نان داد باید از او بهتر بدهیم ما ازاو چه كمی داریم باید عروسی در فلان تالار باشد… طلا… پیراهن………. و چه بگویم مسعود جان! بالآخره همان شد كه رفتم قرض كردم و رسم و رسوم بی جا را بر من تحمیل كردند. آخر راه و چاره ای نیست آنقدر معضل بزرگی شده كه نمیتوان از آن گریخت….. حالا دو سال از ازدواج من میگذرد تا حال قرضهایم را میدهم اما تمام نشده. اگر همان قرضها را نمیكردم و چنان مصارف كمرشكنی را بر من تحمیل نمی كردند حالا بهترین خانه و موتر را داشتم. چی بگویم مسعود جان هر چه بگویم كم است سرت را به درد نمی آورم….
بهت زده چشمانم به دهان او دوخته شده بود و سراپا گوش شده بودم تا حرفهایش را بشنوم. دلش پر از غصه شده بود آخر او قربانی رسم و رواج ناپسند جامعه ما شده بود.. دلم خیلی براش سوخت اما چه كمكی می توانستم برایش بكنم…
تاریك شده بود باید از هم جدا میشدیم. دوستم خدا حافظی كرده و رفت.. و من هم راهی خانه شدم. به پدر و مادرم سلام كردم. اما امشب جواب سلام مرا ندادند و من فهمیدم كه بخاطر قبول نكردن من از من ناراحت هستند. نشستم مادرم سفره شام را پهن كرد و باهم نان را خوردیم. بعداز برگشت از مسجد به اطاقم رفتم و مصروف درس هایم شدم. اما اصلاً چیزی ذهن نشین نمیشد. لحطاتی بعد پدر و مادرم مانند شب گذشته به اطاقم آمدند. پدرم گفت:
– بیا اینجا بنشین پسرم.
هرسه ما نشستیم. پدرم باجدیت گفت:
– پسرم! درباره حرفهای كه من و مادرت دیشب برایت گفتیم فكر كردی تصمیم تو چیست؟
سكوت كردم دیگر جوابی نداشتم بگویم آخر اگر باز مانند دیشب نه میگفتم مادرم باز ناراحت میشد. پدرم وقتی سكوت مرا دید گفت:
– فرزندم ما تصمیم خود را گرفتیم…. مادرت دیگر نمیتواند صبر كند. خداوند بزرگ است او همه چیز را آسان میكند….
درحالیكه همه چیز را تمام شده می دیدم مثل كسیكه دارد غرق میشود و خود را به خاشاكی محكم میگیرد گفتم:
– شما میدانید كه من پول كافی ندارم و ما دیگر درآمدی هم نداریم…. نمیدانم هركاری میخواهید بكنید ولی فردا پشیمان نشوید…
مادرم با خوشحالی گفت:
– مبارك است انشاالله به زودی ترا در لباس دامادی خواهم دید….
قرارشد فردا پدر و مادرم همرای كاكا و زن كاكایم به خانه همان دختری كه مادرم در عروسی پسركاكایم دیده بود برایم به خواستگاری بروند. امشب پدر و مادرم خیلی خوشحال بودند انگار همین حالا جواب بله را از خانواده دختر هم گرفته اند…
فردا مرا هم نگذاشتند به پوهنتون بروم… حدود ساعت ده بجه سر و كله كاكا و زن كاكایم هم پیداشد. لباس های نو به من دادند و همه بسوی خانه مورد نظر رفتیم. زنگ دروازه را به صدا در آوردیم. پسر كوچكی دروازه را گشود. بعد پدر دختر آمد از ما پذیراهی كرد و ما را به خانه خود بردند. مادرم و زن كاكایم هم را نیز به خانه دیگری بردند. خانه خوبی داشتند معلوم بود وضع اقتصادی شان خوب است. روی نالینچه ها نشستیم…. چندی بعد آن پسرك خورد چای آورد و همه با خنده و گفتگو مصروف نوشیدن چای شدند. پدر و كاكایم با پدر دختر گرم گفتگو شده بودند. درین بین من غرق افكار خودم بودم و نگران بودم چی خواهد شد…
چندی بعد پدرم حرف را بالا آورد. پدر دختر ته مانده گیلاس چایش را سركشید و گفت:
– شاه پسر شما چه كار میكند؟
پدرم بعداز تعریف های زیاد كه خودم هم داشتم شاخ در می آوردم گفت:
– پسرم نصف روز در فاكولته اقتصاد درس می خواند و نصف روز دیگر هم اغذیه فروشی دارد.
پدر دختر در حالیكه به من خیره شده بود گفت:
– خیلی خوب صنف چند درس می خوانی؟ كاربارت چطور است منظور من عاید توست؟
مانده بودم چه بگویم به خود جرئتی داده و جواب دادم:
– سال دوم هستم…. كار دوكانم هم خوب است الحمدلله! مخارج زنده گی ما را میشود…..
حرف های زیادی با هم رد و بدل شد و هر دو خانواده از هر گوشه می پرسیدند تا معلومات شان كامل شود. درآخر پدر دختر گفت:
– اما باید ما فكر كنم وكمی معلومات بگیریم.
كاكایم در حالیكه برای تایید سرش را تكان میداد:
– راست می گویند بلی نمیشود كه بدون معلومات و شناسایی معامله را ختم كرد… شما هر جا میخواهید راجع به مسعود جان معلومات بگیرید ما انشاالله باز میاییم.
بعد از خدا حافظی های معمول از خانه شان بیرون آمدیم. كاكا و زن كاكایم به خانه خودشان رفتند. قرار شد دو روز بعد باز باهم به خانه شان بروند. مادرم خوشحال به نظر میرسید نمیدانستم این خوشحالی از جواب بله گفتن من است یا از مثبت ارزیابی كردن خواستگاری….
دو روز بعد باز رفتیم به خانه شان. باز برادر خورد او آمد در را بازكرد و ما را با احترام زیاد به خانه خود بردند. پدر دختر نبود. و مادر دختر معذرت خواست و ماهم چون دیدیم پدرش نیست پس آمدیم.
فردا بازهم كاكا و زن كاكایم آمدند. این مرتبه من درس هایم را بهانه قرار دادم و نرفتم و آنها راهی خانه دختر شدند. به خانه شان رفتند. این بار پدر دختر هم در خانه بوده. اما پدر دختر گفته است كه باید برایشان بیشتر فرصت بدهیم چندروز دیگرهم صبر كنیم.
مادرم بسیار عجله داشت و هر روز میگفت برویم اما پدرم و كاكایم می گفتندكه نه باید یك هفته صبر كنیم.
هفته بعد باز باهم رهسپار خانه خسر آینده ام شدیم. و طبق معمول ما را به خانه بردند. این بار صمیمانه تر بود مادر دختر نیز به خانه آمد و همه با هم یكجا بودند. و من با دیدن این وضع با خود گفتم این بار دیگر اینها دست به دست هم داده و مرا تباه خواهند كرد…. وقتی پدرم حرف را بالا آورد و از آنها در مورد تصمیم شان پرسید پدردخترگفت: والله ما فكر های خود را كردیم. اما شرط های هم داریم كه اگر شما آن شرط ها را بپذیرید خیر است انشاالله…
تنم لرزدید وای چه شرط خواهند داشت… پدرم با خوش رویی گفت:
– ای بابا شرط دیگر چیست… شما هرچه بخواهید ما قبول داریم…. ما میخواهیم با هم خویش شویم..
پدر دختر لب به سخن گشود:
– ما از شما پیشكش نمیخواهیم اما باید آبروی ما را به جا كنید… شما باید سه لك افغانی بدهید تا ما جهیزیه دختر خود را آماده كنم…. یك شیرینی خوری مردانه میخواهیم و هم یك عروسی زنانه البته باید خیلی با شكوه باشد باید به فلان تالار باشد، مصارف عیدی، افطاری و……. هم كه به دوش خود شماست……. فقد شرط ما این است كه نباید كم و كاست باشد خود تان میدانید كه نمیخواهیم در بین قومی از دیگران كم بیاوریم….
فكر كنم دهان پدر دختر خسته شده بود گیلاس چای خواست….. همه ما سراپا گوش شده بودیم…. پدر دختر گیلاس چای مینوشید تا دهانش خشك نشود و بتواند به خوبی آمار مصارف را اعلام كند… اما آنها كم نیاوردند….. مادر دختر همینكه دید پدر دختر شرط ها را تكمیل نكرده به ادامه حرف های شوهرش گفت: باید خانه جدایی برای دختر ما درست كنید. میدانید كه دخترهای این زمانه نمیتوانند مانند سابق با خسر خشوی بنشینند و نق و كت این و آن را بشنوند….
تا میخواست پدرم حرفی بزند. مادر دختر با چالاكی گفت: لازم نیست شما چون و چرا بگویید ما هم از خود آبرو داریم اگر شرط های ما را می پذیرید مبارك باشد… و اگر نه خداوند یار شما… ما كه زیاد نگفتیم…..
پدرم گفت: شما درست می گویید هر كس آبرویش را میخواهد اما آبرو كه به مصارف زیاد نیست… هركس به سطح خود و به اندازه توان خود مصرف می كند ….. داماد تان هنوز محصل است …….
مادر دختر با پیشدستی حرف پدرم را قطع كرد: ما كه زیاد نگفتیم همین در سطح ما است ما كه دختر خود را ازآب نیافته ایم كه ساده و پیاده عروسی كنیم دختر ما بیوه كه نیست ما هم ارمون و مراد داریم. شما اگر نمیتوانید این مصارف را بپذیرید میتوانید بروید از جایی كه هم سطح شما باشد عروس بگیرید…
همه سر های شان را پایین انداخته بودند. رنگ بر صورتم نمانده بود… انگار با تجاران بین المللی روی یك معامله بزرگ بحث میكردیم….
حرفها تمام شد خدا حافظی كردیم و به خانه آمدیم به مادرم گفتم: دیدید مصرف های بی جا را شما حرف های مرا باور نمی كردید بخاطر همین جوانها نمیتوانند ازدواج كنند. كاكایم گفت: مسعود جان غمی نیست حالا كه ما سه لك ا فغانی را بدهیم سه لك دیگر هم مصرف می كنیم آسمان كه به زمین نمیاید. گفتم:
– ازكجا؟
مادرم گفت:
– خدا بزرگ است …. این مسایل هر طور باشد حل میشود.
زن كاكایم ادامه داد:
– حالا كه نمیتوانیم پایمان را پس كشیم چون همه به ما می خندند كه از پس داماد كردن پسر خود بر نیامدند.
آنقدر گفتند تا بالآخره برمن قبولاندند تا دل به دریا بزنم و……
روز بعد باز پدر و مادرم رفتند و با فامیل آنها صحبت كردند و جواب بله را گرفتند. دو روز بعد مراسم جواب بود. و هفته بعد با مصارف زیاد عروس دیدنی….
قرارشد یك ماه بعد شیرینی خوری را بگیریم. صندوق پول دوكانم را نگاهی كردم نه! پول كافی نداشتم. حیران و سرگردان بودم كه چه كنم…. رفتم تا با خسر و خشویم صحبت كنم شاید با شیرینی خوری ساده تری راضی شوند. اما پدردختر قبول نكرد. مجبور شدم تا دو لك افغانی را با برداشت از دوكان و قرض از دوستان و آشنایان سر هم كنم و هر طور شده به اصطلاح آبروی خانواده خسرم را حفظ كنم تا از همچشمی های شان عقب نمانند.
هر طور بود با این مصارف دهان خسر و خشویم روی هم شد و كمی راضی به نظر می رسیدند. اما از قضای روزگار دیری نگذشت كه رمضان المبارك آمد و مادرم همرای زن كاكایم به جانم چسپیدند كه به فكر افطاری و عیدی باشم. تا به خود جنبیدم آخر رمضان شد و دیگر فرصتی نبود تا به فكر پیدا كردن پول باشم. از طرفی هر روز پیام های پر تب و تابی از سوی خسر و خشویم میرسید كه مبادا افطاری و عیدی تان كم و كاست باشد تا آبروی دیرینه ما پیش اقوام بریزد. پیش چند تن از دوستانم رفتم تا مگر پولی به من قرض بدهند و بتوانم از پس این مصرف برآیم. اما هیچكدام به من روی خوش نشان ندادند زیرا از چند تن آنها هنوز مبلغ زیادی قرض دار بودم…. نق نق های مادر و زن كاكایم از طرفی و وصیت های خشمانه خسر و خشویم از سوی كلافه ام كرده بود…. دیگر چاره ای نبود تنها راه باقیمانده برایم این بود كه اجناس دوكانم را به حراج بگذارم. خوشبختانه در همان روز ها یكی از دوستانم به من پیشنهاد داده بود كه اگر میخواهم دوكانم را برایش بفروشم. من هم ناگزیر از فرصت استفاده كرده و دوكانم را با همه اجناس آن به او فروختم و پول آنرا صرف افطاری و عیدی نمودم و شدم حسنك بی پول قرض دار…. اما در عوض تحسین خسر و خشویم را از آن خود نمودم.
عید را به خوشی گذراندم اما بعد از عید وقتی دیدم دیگر با پول اندكی كه دارم كاری راه انداخته نمیتوانم تازه متوجه وخامت وضع خود شدم. هنوز من در نیمه راه سفر ازدواجم بودم و چند منزل دیگر مانده بود و ایستگاه آخر هم كه حد اقل برای عروسی به دو لك افغانی دیگر نیاز داشتم و در ثانی تا پول پیشكشی را كه طلبیده بودند ندهم عروسی ام را نمیدهند….. حیران مانده بودم كه حالا با دست خالی چه كار كنم. در همان روز ها با یكی از دوستانم برخوردم او در ایران كار میكرد. و هر چند یكبار با مشتی پر به دیدن خانواده اش میامد وقتی وضع ناجورم را دید برایم پیشنهاد داد تا با او برای كار به ایران بروم. و… باالآخره همان شد كه من روانه ایران شدم. تا پیشكش و پول عروسی ام را سرهم كنم.
پدر و مادرم را در جریان گذاشتم و هر طور بود آنها را راضی كردم و فردای آن روز درس و زنده گی ام را رها كرده از مادر و پدرم و هم از فامیل دختر خدا حافظی كردم و كشورم با كوله باری از خاطرات و تلخ و شیرین ترك كردم. در آنجا به كمك دوستم توانستم در یكی از محلات دور افتاده كاری پیداكنم. روزها همان جا كار می كردم وشبها به هوتل میرفتم. چندی كه گذشت دلم خیلی تنگ شده بود. پدر ومادرم را خیلی یاد میكردم. برایم دوری از خانه و پدر، مادر و از كشورم خیلی سخت بود. با پدر و مادرم روزها با موبایل صحبت میكردم.
یك روز طبق معمول سركار مصروف كار بودم رفتم. برای آوردن وسایل كاری به منزل پنجم رفتم. چون تا حال خودم در چنان بلندی ندیده بودم سرم گیج رفت و ناگهان پایم لغزید و….. در آخرین لحظات حس كردم با شدت به زمین خوردم و دیگر چیزی نفمیدم….
وقتی چشمانم را باز نمودم خودم را داخل یكی شفاخانه های ایران یافتم. پرسیدم: من كجا هستم این كجاست؟ داكتركه بالای سر من بود گفت: تو پیش ما هستی در شفاخانه.
كم كم به هوش میآمدم دیدم چند نفر بالای سرم ایستاده بودند. درد زیادی را حس می كردم. داكتر به من میگفت: تو خوب میشوی نگران نباش.
بعد از چند ساعت درد شدیدی در ناحیه پای هایم حس میكردم. از داكتر علت را پرسیدم داكتر چیزی نگفت. من فكر كردم كه پایم خوب است كه داكتر چیزی نمیگوید. بعدا از دوستم كه گهگاهی به دیدنم میامد پرسیدم. اوگفت:
– مسعودجان تو دیگر هر دو پای خود را از دست داده ای.
وحشت زده پرسیدم:
– چی میگویی حالا وقت شوخی است؟
دوستم در حالیكه اشك می ریخت گفت:
– متاسفانه داكتران سعی زیاد كردند اما موفق نشدند ناچار هر دوپایت را قطع كردند…
این جملات چون پتكی بر مغز من فرود میامد. این حرف را كه شنیدم احسا س كر دم كه خداوند«ج» تمام دنیا را از من گرفته و از این به بعد بار دوش جامعه خواهم شد.
بعد از چند هفته در حالیكه بر روی ویلچر مخصوص معلولین فزیكی سوار بودم از شفاخانه بیرون آمدم. انگار دنیای دیگری بود حالا قدر نعمت های خداوند را میدانستم. داشتن تمام اعضای بدن نعمت بزرگی است. اما نا امید نبودم چون خداوند هرچه بخواهد برای انسان میدهد و هرچه بخواهد از انسان میگیرد. هنوز نعمت بزرگ نفس كشیدن و فكر كردن را داشتم و میتوانستم زنده گی كنم و حس كردم كه انسان های زیادی مانند من اعضای خویش را از دست داده اند و دارای معلولیت هستند، لذا نباید ناامید بود….
مقدار پولی را هم كه در ایران كار كرده بودم در شفاخانه به مصرف رسانیده بودند.
من خودم را مقصر نمیدانستم زیرا من هم چون هزاران دیگر قربانی رسم و رواج های واقعاً كمرشكن جامعه خود شده بودم كه هر روز برای برآورده كردن مصارف رنگارنگ عروسی به انواع گوناگون دچار قرضداری، كار های شاقه در خارج كشور، از دست دادن اعضای بدن و…. حتی مرگ می شوند…

نوشته: احمد نوید فرزادهروی

Advertisement | Why Ads? | Advertise here

پوهنتون چینل

پوهنتون چینل درسره سبسکرایب او شریک کړئ

سبسکرایب Subscribe


Editorial Team

د واسع ویب د لیکوالۍ او خپرونکي ټیم لخوا. که مطالب مو خوښ شوي وي، له نورو سره یې هم شریکه کړئ. تاسو هم کولی شئ خپلې لیکنې د خپرولو لپاره موږ ته راولېږئ. #مننه_چې_یاستئ

خپل نظر مو دلته ولیکئ

wasiclinic.com
Back to top button
واسع ویب